ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
روزی که سپیدی همه هست جهان را بنگارد
یک روز زمستان که به دامان زمین برف بکارد
آمد کسی و با دل و جان ساخت تن برفی من را
اما به گمانم دل من را تک و تنها بگذارد
من دوخته ام چشم خودم را به دو خورشید نگاهش
انگار که در چشم سیاهش به من احساس ندارد
از پشت همین پنجره هر روز نگاهش به بهار است
انگار نه انگار یک یخزده این ثانیه ها را بشمارد
امروز من آن آدمک برفی ویران شده هستم
او خواست خودش تا که مرا دست جدایی بسپارد
هر چند که من را به هوای دل هر جایی خود ساخت
هر روز دعا می کنم ای کاش کمی برف ببارد...
سروده زهرا سلیمی (ساغر)